خانه
سایت اصلی
کتاب صوتی
رادیو شیرازی
پادکست ها
فروشگاه
درباره ما
رادیو یک صفحه ای
کتاب صوتی
صفحه اصـــلی
رسانه
شنیدنی و دیدنی
کتاب صوتی
#0020
تخم مرغ جنگی
گفت: «عجب آدم جالبیه این جلیل! دیروز اومدم بهش میگم آقاجلیل، شب عیده و من پول ندارم...
دوشنبه 28 اسفند 1402
#0021
درخت شصت متری
استاد بنّا و وردستهاش مشغول تعمیر قسمتی از خونۀ ما بودند و از هر دری حرف میزدند. صحبت رس ...
شنبه 26 اسفند 1402
#022
گیوه های پدربزرگ
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و میگفت: «بچهها، دقت کنید که کالای باکیفیت و خوشقیمت بخرید. ...
چهار شنبه 23 اسفند 1402
#0023
مارهای ضحاک
بلندگو اعلام کرد: «مسافران محترم لطفاً از خطِ زرد لبۀ سکو عبور نفرمایید». پیرمردی عصابهد ...
دوشنبه 21 اسفند 1402
#0024
شوداری
بوی آشجو تا سر کوچه پیچیده بود. کوچهی باریک با دیوارهای کاهگلی و درهای چوبی. زیر سایهی ...
شنبه 19 اسفند 1402
#0025
پندکبریتی2
دوستم از توی جعبه یه قوطیکبریت دیگه برداشت و گفت: «این قوطی هم برای من نقش استادی داره؛ ...
دوشنبه 30 بهمن 1402
#0026
پندکبریتی1
روی میز کارش یه جعبه بود و توی جعبه چندتا قوطی کبریت. معلوم بود که از کبریتها استفاده نم ...
شنبه 28 بهمن 1402
#0027
لقمه مهسا
این چندمین بار بود که مهسا گرسنه میموند. چند روز بود که لقمهای که مامانش صبح توی کیفش می ...
دوشنبه 23 بهمن 1402
#0028
ماه عسل
زن اشک میریخت. عروس و داماد رو تا فرودگاه بدرقه کردند. توی راه خاطرات دخترش رو مرور میکر ...
یکشنبه 22 بهمن 1402
#0029
سرهنگ
حس میکردم انگشتهام داره توی پوتین یخ میزنه. باید ششدانگ حواسم رو جمع میکردم. هفتهشت ...
شنبه 21 بهمن 1402
#0030
ادای آقای معلم
آقامعلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کُتِ او رو پوشید. کلاس از خنده منفجر شد. با خودکار روی ...
سه شنبه 17 بهمن 1402
#0031
خلبان جوان
«وقتی بیست و چهار سالم بود از آمریکا برگشتم. همهی فامیل برای استقبال به فرودگاه اومده بود ...
دوشنبه 16 بهمن 1402
#0032
بلیزر
معمولاً تابستان هر سال به شیراز میآمدند. اسماعیل همسن و همبازی ما بود و همهی بچههای ف ...
یکشنبه 15 بهمن 1402
#0033
خُلُکِ شهری
مرد کت و شلوار رنگ و رو رفتهی کهنهاش را پوشید و کفش له شدهی خاکیاش را پا کرد. شانهی چ ...
شنبه 14 بهمن 1402
#0034
ماجرای خر
سینهاش را صاف کرد و گفت: «خر. آمدهام دنبال خر». زمان جنگ بود و گاهی نیاز بود از الاغ برا ...
چهار شنبه 11 بهمن 1402
#0035
خاطرات سونا
اگه دو سه ساعت وقت رو توی استخر و سونا بگذرونی هم به سلامت جسمت کمک کردی و هم به روح و روا ...
سه شنبه 10 بهمن 1402
#0036
آچمز
بلند شد و هرچه کاغذ و قبض مچالهشده که روی زمین و جلوی پیشخون ریخته بود رو جمع کرد و ریخت ...
دوشنبه 9 بهمن 1402
#0037
مش مراد
پدر فرهاد عصا زنان رفت که وضو بگیرد. پیرمرد قبراق و خوش رویی که همه از مصاحبتش لذت می بردن ...
یکشنبه 8 بهمن 1402
#0038
قانون دست چپ
سوار ماشینش که شدم دیدم عجب ماشین تمیزی است. مدلش بالا نیست اما تمیز و دوستداشتنی است. مو ...
شنبه 7 بهمن 1402
#0039
بابای آقای مدیر
تا ده یازده سالگی، بابام قهرمان زندگیم بود. دلم میخواست مثل او بشم. رفتار و کلامش رو تقل ...
چهار شنبه 4 بهمن 1402
#0040
ژیان قراضه
فقط کسی که سربازی رفته باشد میداند یک مرخصی کوتاه در دورهی آموزشی چهقدر میچسبد. وقتی پ ...
سه شنبه 3 بهمن 1402
#0041
خاطرات پیرایشگاه
پیرایشگاه معمولاً محلی است برای گپوگفتهای جالب و دوستداشتنی. پیرمرد روی صندلی نشسته ب ...
دوشنبه 2 بهمن 1402
#0042
نسخه دکتر
آقای دکتر هر سال به اینجا میآمد و ده روز ویزیت مجانی داشت. پسر بزرگش هم پدر را همراهی می ...
یکشنبه 1 بهمن 1402
#0043
گوساله
«گووساالــه». شنیدن این کلمه با صدای مردانه و خشن آن هم با «لِه» کاملاً کشیده و خشدار کاف ...
شنبه 30 دی 1402
#0044
خربزه
دویدم توی خانهی مادر بزرگ. از دالان کاهگلی رد شدم و رسیدم به حیاط. سرم با خوشههای انگور ...
چهار شنبه 27 دی 1402
#0045
جوجه عقاب
پیرمرد آخرین سطل آب رو روی علفها ریخت. از صبح مشغول خاموشکردن آتشی بودند که در اثر بیاح ...
سه شنبه 26 دی 1402
#0046
جوراب پند آموز
همینطور که کلید و پریزها رو با دقت سر جاشون نصب میکرد، گفت: « نقاش باید عقبعقب از ساختم ...
دوشنبه 25 دی 1402
#0047
دستِ هفتم، داستان دراک
بگذار ببینم میتوانم از تلخیها شیرین بنویسم؛ اصلاً میتوان در تلخی شیرینی یافت یا حداقل د ...
یکشنبه 26 شهریور 1402
#0048
تجربۀ پیرمرد
«وای که چه سخته دوچرخهسواری تو شهر! کنار خيابون که هستی بايد مراقب باشی ماشينها لِهت نکن ...
شنبه 3 تیر 1402
#0049
درخت شصت متری
ماه رمضان ماه متفاوتی است. ماهی که باید بیشتر به خودمان بیندیشیم و به کردارمان و پندار و گ ...
سه شنبه 16 فروردین 1401
#0050
مرشد خداپرست
اونجا بیشتر شبیه موزهست تا قهوهخونه. روی دیوار پر از قابهای قدیمی با عکسهای قدیمیتر. ...
چهار شنبه 22 دی 1400
#0051
هاج و واج
محسن رو به بقیه کرد و گفت: گاهی نیازه که ما از تجربه دیگران الگوبرداری کنیم. لبخند همیشگی ...
دوشنبه 20 دی 1400
#0052
دوستانت را بکش
چند روز پیش خبر درگذشت مادر یکی از همکارانم مرا متاثر کرد. به ضرورت عازم سفر بودم با ماشین ...
شنبه 18 دی 1400
#0053
گیوههای پدربزرگ
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و میگفت: «بچهها، دقت کنید که کالای باکیفیت و خوشقیمت بخرید. ...
چهار شنبه 15 دی 1400
#0054
اسکندر
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود. آفتاب وسط کلمون میتابید. کار بیختن خاک، کمکم تموم ...
چهار شنبه 15 دی 1400
#0055
حاج آقای خوب
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم سر کوچه. مردی با پسر هفت هشت سالش از ماشی ...
دوشنبه 13 دی 1400
#0056
توتِ لبِ آب
خونههاشون روبهروی هم بود اما توی کلاس طوری نشستن که از هم دور باشن. موقع سوار شدن به سرو ...
یکشنبه 12 دی 1400
#0057
مارهای ضحاک
بلندگو اعلام کرد: «مسافران محترم لطفا از خطِ زرد لبه سکو عبور نفرمایید.» پیرمردی عصا به دس ...
شنبه 11 دی 1400
#0058
پند کبریتی 2
دوستم از توی جعبه یه قوطیکبریت دیگه برداشت و گفت: «این قوطی هم برای من نقش استادی داره؛ ...
شنبه 4 دی 1400
#0059
پند کبریتی 1
روی میز کارش یه جعبه بود و توی جعبه چندتا قوطی کبریت. معلوم بود که از کبریت ها استفاده نمی ...
پنج شنبه 2 دی 1400
#0060
مصونیت زشتی
مردد بودم داشتم با خودم فکر می کردم این زن جوان تو این شب سرد چه جسارت و شجاعتی داره، زن م ...
شنبه 6 آذر 1400
#0061
زن
تفنگهای آبپاش را پرکردیم و دویدیم توی کوچه. دختر بچههای هم سن و سال خودمون داشتند شش خو ...
پنج شنبه 4 آذر 1400
#0062
لقمه مهسا
«نباید چیزی به مامانم بگم، چون اگه بشنوه دعوام میکنه». خانم داشت املا میگفت. صدای افتادن ...
شنبه 15 آبان 1400
#0063
لبخند معلمانه
روزنامهی تا شدهاش را سر شانهی جوان زد و گفت: «یادت باشد که تو آن کودک را کُشتی!». نگاهی ...
شنبه 15 آبان 1400
#0064
کوتاه ترین داستان بلند
از دو روز قبل دوستام سفارش کرده بودند که شب باید برم کنار ساحل و نخود گرم بخورم. متین و نی ...
شنبه 15 آبان 1400
#0065
قطعه گمشده
مدیران مدرسه روز اول مهر دانشآموزان را بر اساس آدرس منزل دسته بندی میکردند و از میان بچه ...
شنبه 15 آبان 1400
#0066
عصای سفید
نابینا توی چاه نمیافتد. نابینا توی چاله نمیافتد. نابینا تصادف نمیکند. نابینا راه را گم ...
شنبه 15 آبان 1400
#0067
شکم فولادی
«نانِ مفت خوردن شکم فولادی میخواد. چک را بگیر ولی به یاد داشته باش که گاهی اوقات انجام ند ...
شنبه 15 آبان 1400
#0068
سفرنامه تاکسی
گفتم: «این دختر خانم پول را دو دستی به شما داد و شما ندیدید». راننده خندید و راهنما زد و م ...
شنبه 15 آبان 1400
#0069
سرمای صف
گفت: «رفتم مرغ خریدم. امروز شده کیلویی شش هزار و دویست و پنجاه تومن». مرد پرسید: «مگر دیرو ...
شنبه 15 آبان 1400
#0070
دلم میخواهد
دلم میخواهد صبح بیدار شوم و همراه بالا آمدن آفتاب، طول کوچه را بگیرم و بروم، دیوارهای کاه ...
شنبه 15 آبان 1400
#0071
داستان نبودنم
نماز صبحم که تموم شد، تلفن همزمان زنگ خورد. شمارهی برادرم افتاد روی صفحه. جواب دادم. صدا ...
شنبه 15 آبان 1400
#0072
حبیب خدا
وسط تعطیلات نوروز به همراه پسر و همسرم عازم سفر بودیم. سه چهار ساعت رانندگی کرده بودم و هن ...
شنبه 15 آبان 1400
#0073
ادای آقای معلم
آقامعلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کُتِ او رو پوشید. کلاس از خنده منفجر شد. با خودکار روی ...
شنبه 15 آبان 1400
#0074
خوشمزه تر از بستنی
حدود چهار سال سن داشتم که با پدر و مادرم رفته بودیم شاهچراغ. صدای دستفروشها و بوی نسیم ب ...
شنبه 15 آبان 1400
#0075
بداخلاقان عزیز
مردی که همیشه مورد غضب است؛ چون خوب یاد نگرفته! مردِ زحمتکشِ بداخلاق! مردِ مظلومِ خشن! مر ...
شنبه 15 آبان 1400
#0076
چوپان دروغگو
چوپان صدا زد: «گرگ گرگ». باز هم همه دویدند و آمدند سراغ چوپان. باز هم چوب و چماغ آوردند. ب ...
شنبه 15 آبان 1400
#0077
تیسکِ ترسو
از پلههای مدرسه که بالا میرفتم، پسر بچهای را دیدم که مثل جوجه میلرزید و به کیف مادرش آ ...
شنبه 15 آبان 1400
#0078
تی تی رو فلو پی ترسم
سالها پیش دخترکی را به عقد جوانی درآوردند و روزها گذشت و کمکم به زمان جشن عروسی نزدیک شد ...
شنبه 15 آبان 1400
#0079
طمراس دیوانه
یک عکس سیاه و سفید قدیمی از آلبوم در آورد و به من نشون داد. عکس یه ژیان با درای باز زیر سا ...
شنبه 15 آبان 1400
#0080
یک حبه گوشت
چند شب پیش که برای افطار به خانهی یکی از اقوام رفته بودیم وقتی سفره پهن شد یک نفر بلند شد ...
شنبه 15 آبان 1400
#0081
چهلو
همیشه دوست داشتم بدونم چهلو یعنی چی؟ اصلا چه حسی داره، شیرینه؟ تَلخه؟ شوره؟ یا مثل خرمالو ...
شنبه 15 آبان 1400
#0082
مورچه و قلم
چند مورچه روی میز تحریر راه میرفتند و راهشان به صحفۀ کاغذ رسید. وقتی روی کاغذ قدم میزدند، ...
شنبه 15 آبان 1400
#0083
بوی شیراز
غروب روزای شهریوری، گوشه کنار کوچههای شیراز بوی یاس میاد. انگار گلای یاس حافظه غریبی دارن ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0084
مهربانی
وقتی کسی را دوست داری، دوستش داری. دنبال بهانه نیستی برای دوست داشتنش. دوستش داری دیگر، بی ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0085
بوسه امانتی
امتحانای آخر سال تحصیلی تمام شده بود و همراه بقیه بچههای محله توی کوچه بازی میکردیم. کلا ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0086
هرچه تَرتَر خشکتر
صدای شرشر آب که از ناودان کف حیاط مدرسه میریخت حواسم را پرت میکرد. خانم معلم روی تخته نو ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0087
مرد دهاتی
غروب سیزدهبهدر بود و بارون میبارید. هوا داشت گرگومیش میشد. من بودم و یه لباس نازک ک ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0088
بهرهوری نوین
وارد محوطه شرکت که شدم، فوارهها روشن بود و همهی محوطه را شسته بودند. باغبان هم در حال آب ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0089
لبخند تلخ
اول مهر سال شصتویک دیدمش. مردی شیکپوش و خوشاخلاق. پیراهن شکلاتی دوجیب پاگوندار و شلوار ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0090
پدرم حسابدار هم بود
سردرگم بودم. افکارم مثل توپ کاموایی که ازتوی سبد بچه گربهها بیرون کشیده باشی پیچیده بود ت ...
سه شنبه 11 آبان 1400
#0091
بچه 45 ساله
«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوستهام بازی میکردیم. رفقایی که از دوران ا ...
دوشنبه 10 آبان 1400
#
یکروز دو مکافات
یک روز و دو مکافاتامروز که آمدم سر کار از حسابداری رستوران صدایم کردند و نصف حقوق چهار ماه ...
چهار شنبه 5 آبان 1400
#
کل ابرام
با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کَلاِبرام میآیم و بالاخره با شوخی و گفتوگو لب ...
چهار شنبه 5 آبان 1400
#066
تیمسار
با یاد زندهیاد «تیمسار جمال لیاقت» که در آخرین روزهای مهرماه 1400 به دیار باقی عروج کرد.ا ...
شنبه 1 آبان 1400
#
افکار زیر خاکی
سالهای نخستین جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرکوه مراجعت کرده بودیم. تحصیلات ابتداییام ...
شنبه 1 آبان 1400
#064
کفش اعجابانگیز
چوپان به کفشدوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و تندی خاشاک بسازد و پای مرا در ناهمواری ...
شنبه 1 آبان 1400
#
ماهان
گفت: «بابا، آخرین بار که توی کوچه با همسنوسالهات بازی کردی، یادته؟» امید نگاهی به پسرش ...
شنبه 1 آبان 1400
#
قتل عام جامعه
«اصلاً وقت ندارم.» این جمله را از همسر و همکارمان و دیگر افراد خانواده و جامعه می¬شنویم و ...
شنبه 1 آبان 1400
#
میمون
خانم دستش را از روي بوق برنميداشت. همه کلافه شده بودند. شاگرد میوهفروش شیلنگ را کشیده بو ...
شنبه 1 آبان 1400
#
فوران اندیشه
چه بسیار افراد خوش¬اندیشه و بزرگ¬فکر که به دنیا قدم نهادند؛ اما نتوانستند صدای فکر خود را ...
شنبه 1 آبان 1400
#0101
شعور بیهوش (بیهوشی شعور)
وقتی مدتی روی یک پهلو میخوابیم، حس میکنیم یکطرف بدنمان بیحس شده و زمانی هم که یکی از ...
چهار شنبه 28 مهر 1400
#
لکنت کاووس
من و کاووس رفته بودیم خانة دوستمان رضا که مثلاً درس بخوانیم. کاووس از همة ما درسخوانتر، ...
چهار شنبه 28 مهر 1400
#0103
شبی که ترسیدم
اوّل شب بود که سوار اتوبوس شدم و از راننده خواهش کردم که در شهر بردسیر مرا پیاده کند. کوله ...
چهار شنبه 28 مهر 1400
#
چک
برنامۀ تمام کارهای روز را روی کاغذ نوشته بودم. باید یک برگ چک را نقد میکردم و با پول آن¬ ...
چهار شنبه 28 مهر 1400
#
سرباز
اسمش سرباز است. صفتش سربازی است. شغل و پیشهاش سربازی است. اصلاً اصالت سرباز به سر بازی او ...
چهار شنبه 28 مهر 1400
#
همسفر
اولین بار بود که با او به مسافرت میرفتم. شنیده بودم که اگر میخواهی کسی را خوب بشناسی با ...
چهار شنبه 28 مهر 1400
#053
روزنامه لجباز
خانهی پدربزرگم خانهای نسبتاً بزرگ بود که دو در داشت. درِ اصلي که تمام روزهای سال از آن ر ...
چهار شنبه 28 مهر 1400
#052
رفتار پزشکانه
از این اتاق به آن اتاق و از این طبقه به آن طبقه. سلام به این خانم و عرض ادب به آن آقا. در ...
سه شنبه 27 مهر 1400
#
آقای ناظم
رانندة تاکسی شیلنگ را به زور پای ماشینش کشیده بود و با فشار آن را میشست. یک دستش به گوشی ...
سه شنبه 27 مهر 1400
#
دیگر نادان پنداری
«مستقیم برو. بپیچ به چپ. دوز بزن. چراغ قرمز است، بایست. الان سبز میشود. سبز شد، آرام حرکت ...
سه شنبه 27 مهر 1400
#
آب و انار و نبات
مثل همیشه تشکچۀ بیبی را کنار پنجره انداخته بودم. تکیه زده بود به پشتی و زیر آفتاب جانبخش ...
دوشنبه 26 مهر 1400
#
دنیای کوچک
صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی. قطار راه افتاد. همان اول صبح ا ...
دوشنبه 26 مهر 1400
#
یزدی اندیشی نوین
مرد دوستداشتنی و مهربانی است؛ بیادعا و بیتوقع. با اینکه اولینبار بود که ملاقاتش میکرد ...
دوشنبه 26 مهر 1400
#046
در خدمت شیر
روزی از روزها شیر، سلطان جنگل، بههمراه روباه و گرگ به شکار رفتند. همه خوب می دانستند که ش ...
دوشنبه 26 مهر 1400
#
تب و طب
گوشهای منتظر نشسته بودم تا خانم منشی صدایم کند. روی میز چند برگ قبض آب بود و چراغی که چند ...
شنبه 24 مهر 1400
#
خوبان بی نام
تصویر آنروزها در ذهنم کمرنگ بود و وقتی بزرگتر میشدم با تعریفهای مادر پررنگ میشد. دو ساله ب ...
شنبه 24 مهر 1400
#043
خواب حرفهای
شنیدهام وقتی انسان درحال غرقشدن است، به خواب میرود؛ یعنی حس میکند درحال شناست؛ اما خوا ...
سه شنبه 20 مهر 1400
#
خرفه
من و پدربزرگ خندیدیم و مادربزرگ هم همانطور لنگانلنگان رفت که شیلنگ را از آنطرف حیاط بیا ...
سه شنبه 20 مهر 1400
#
حلال خدا
بچه که بودم گاهی میشنیدم که بزرگترها، بهویژه مادربزرگها میگفتند: «خدا کسی که حلالش را ...
سه شنبه 20 مهر 1400
#
من میو
وقتی پدربزرگ رسید، همه ناهار خورده بودند. همانجا لب ایوان نشست و تشت را جلو کشید. شیر آب ...
سه شنبه 20 مهر 1400
#
حسین کشی
پانزدهشانزده ساله بودم که همراه پدرم به ادارهای مراجعه کردیم و کارمان افتاد به کارمندی که ...
سه شنبه 20 مهر 1400
#038
خانم فرهادی
هنوز نوبتم نشده بود. نشسته بودم روی صندلی و روزنامه میخواندم. مدتی بود از اخبار بیخبر بو ...
یکشنبه 18 مهر 1400
#037
چای دل چسب
من به چای خیلی علاقهمندم و دلچسبترین چای زندگیام را از دست باغبانی پیر خوردم. چندی پی ...
یکشنبه 18 مهر 1400
#
پهلوان پنبه
زنِ با صلابتی به نظر میرسید. آرامش و اطمینان خاصی توی صورتش پیدا بود. معلوم بود کارش را خ ...
شنبه 17 مهر 1400
#
جوجه اردک زشت
«دخترِ خیلی خوبیه. هم چهره ی زیبایی داره و هم درسخون و بااستعداده. همه معلمها و دانش آموزه ...
شنبه 17 مهر 1400
#
ضامن آهو
اگه توی هر شهر با یه رانندۀ تاکسی دوست باشی، حتماً سفر راحتتر و دلچسبتری خواهیداشت. روز ...
پنج شنبه 15 مهر 1400
#
شهرآورد
عليرضا طرفدار هيچ تيمي نيست و حتي اسم يکي از بازيکنان استقلال و پرسپوليس را هم نميداند.
دوشنبه 12 مهر 1400
#032
جوانی در پیاده رو
آرام در پیادهرو قدم میزدم. موتوری از کنارم گذشت و جلوی دکه ایستاد، جوانی از موتور پیاده ...
دوشنبه 12 مهر 1400
#
مسکافه
پيرمرد که معلوم بود چند ساعت رانندگي حسابي خستهاش کرده گفت: «کاش اينجا بايستم و چندتا مِ ...
یکشنبه 11 مهر 1400
#030
تیمسار پیر
هنوز آفتاب کف کوچه پهن نشده بود. پیرمرد ظرفی را توی پارکینگ پر میکرد و آرامآرام میآورد ...
یکشنبه 11 مهر 1400
#
باغ آقا رحمان
بچهها داخل محوطۀ باغ بازي ميکردند و بزرگترها نشسته بودند و از هر دري حرف ميزدند. ظهر ج ...
شنبه 10 مهر 1400
#
پس مرگم
يادم ميآيد آن وقتها وقتي کسي داشت کاري انجام مي داد که از نظر بقيه کار بيهودهاي بود به او ...
شنبه 10 مهر 1400
#027
میخ عزیز
بعد از يکی دو سال که مشغول نوسازی مدرسهمان بودند به محل اصلی مدرسه برگشته بوديم. هيچچيز ...
پنج شنبه 8 مهر 1400
#
اوستا بهرام
بحثمون در مورد پشتکار و تلاش بود.اوستا بهرام هم داشت روي تابلو خطاطي ميکرد. دست و آستين ...
پنج شنبه 8 مهر 1400
#
خانم کمالی
پسرِجوان همچنان با پدرش در حال جر و بحث بود.پدر با طمأنينه میگفت: «پسر جان؛ قبول کن که ک ...
چهار شنبه 7 مهر 1400
#
استقبال از ضرر
استقبال از ضررآنروز صبح هم ساعت نه و نيم از خواب بيدار شد و متفاوت با همهي کارگران که سا ...
چهار شنبه 7 مهر 1400
#
کموپست
هنوز نوشتۀ آقامعلم روي تخته مانده بود: «ماليات ما کجا هزينه ميشود؟» يکي از بچهها به نيما ...
سه شنبه 6 مهر 1400
#022
استراتژی گربه
فرض کنيد در محلهی شما دويست خانه وجود دارد و محلهی شما قلمرو زندگی پنج گربه است.
سه شنبه 6 مهر 1400
#
پنج مایه
نسل ما معمولاً تعطيلات تابستان را در کارگاه يا مغازهاي به کارآموزي ميپرداختند. کارآموزي ...
یکشنبه 4 مهر 1400
#020
آدم چهار متری
دوستی دارم که گاهی برای تبریک مناسبتها یا تسلیت درگذشتها پارچه نویسی میکند. من هم بدم ن ...
یکشنبه 4 مهر 1400
#019
واحد شماره 15
همسايۀ واحد پانزده زبالههايش را کنار حياط گذاشت و رفت. نه سلامی، نه عليکی!خانمدکتر با قد ...
شنبه 3 مهر 1400
#018
آچمز
بلند شد و هرچه کاغذ و قبض مچالهشده را که روی زمین و جلوی پیشخون ریخته بود، جمع کرد و ریخ ...
شنبه 3 مهر 1400
#
یکم مهر (لبخند تلخ)
من خیلی خوشوقتم چون نخستین آموزگارم را به یاد دارم و خیلی خوشبختم زیرا از او تصویری زیبا ...
پنج شنبه 1 مهر 1400
#016
خاطرات دارایی
وای که چه سخته دوچرخه سواری توی شهر. کنار خيابون که هستی بايد مراقب باشی ماشينها لهت نکنن ...
پنج شنبه 1 مهر 1400
#015
شیر و شیشه
شیر ترس دارد؟ می ترسی که به شیرها نگاه کنی؟ اگر چند شیر اطرافت در حال خمیازه باشند آیا جرأ ...
پنج شنبه 1 مهر 1400
#014
عقل کل
خيلي اهل صبحانهخوردن توی قهوهخانه نيستم؛ اما اگر هم دعوت شوم بدم نميآيد که با اُملت و چ ...
سه شنبه 30 شهریور 1400
#
راهبرد سوسک
آیا سوسک ها هم بازاریابی بلدند؟ سوسک ها برای خود استراتژی تعریف می کنند؟ اصلا کسب و کار سو ...
سه شنبه 30 شهریور 1400
#
چوقُک
مردم دیار یزد و به ویژه ابرکوه به چوب کوچک «چوقُک» میگویند. این داستان جذاب و آموزنده درب ...
سه شنبه 23 شهریور 1400
#
همسایۀ نُنُر
مجتمع ما فقط سه واحد داشت. ما بالاترین طبقه بودیم. سوپرمارکتی طبقة همکف بود و همسایهای هم ...
چهار شنبه 17 شهریور 1400
#
آسیاب مخزن
خورشيد وسط آسمان بود و مستقيم ميتابيد روي سرم. کف پاهايم از حرارت زمين ميسوخت و مغزم داشت ...
سه شنبه 16 شهریور 1400
#
بچۀ کاریز
صبح جمعه با صدای نمازخواندن پدربزرگ، من و پسر عموه او پسر عمهها که دیشب را در خانۀ پدرب ...
سه شنبه 16 شهریور 1400
#
قنات
زنعمو کاسۀ پر از سبزی را که حسابی خیس خورده بود، آورد و همان لب باغچه توی آبکش خالی کرد. ...
سه شنبه 16 شهریور 1400
#
انرژی جامد
پنجشنبه عصر تصميم گرفتم که همسرم و پسرم را دعوت کنم به بازديد از يکي از گالري هاي هنري که ...
یکشنبه 14 شهریور 1400
#006
گوساله
«گووساالــه». شنيدن اين کلمه با صداي مردانه و خشن آن هم با «لِه» کاملاً کشيده و خش دار کاف ...
پنج شنبه 11 شهریور 1400
#005
خربزه
دويدم توی خانهی مادربزرگ. از دالان کاهگلی رد شدم و رسيدم به حياط. سرم با خوشههای انگوری ...
پنج شنبه 11 شهریور 1400
#004
عِلم و حِلم
«صبح یکی از روزهای زمستون بود. شب قبل یکی از خواهرهام تب کرده بود و من تا صبح نخوابیده بود ...
پنج شنبه 11 شهریور 1400
#003
عدم تعلق به اجتماع
بگذار به گونه ای ديگر شروع کنم. تا حالا ديدی يا شنيدی که کيف قاپي با بی رحمی فردی را مورد ...
پنج شنبه 11 شهریور 1400
#002
مسواک حرفه ای
مسواک زدن چقدر مهم است؟ آیا مسواک نزدن با ورشکستگی ارتباط دارد؟ در این کتاب گویا به این مو ...
چهار شنبه 10 شهریور 1400
#001
کودک کفاش
صبح زود در فرودگاه با یک کودک کفاش رو به رو شدم. گفتگوی بین من و او توجه دوستانم را جلب کر ...
چهار شنبه 10 شهریور 1400
کاربری گرامی
محصول با موفقیت به سبد خرید شما اضافه گردید
بستن پیام