لقمه مهسا

داستان لقمه مهسا

«نباید چیزی به مامانم بگم، چون اگه بشنوه دعوام می‌کنه». خانم داشت املا می‌گفت. صدای افتادن مدادی به گوش رسید. دخترکی که روی نیمکت عقبی می‌نشست، رفت زیر میز که مدادش رو برداره. یه آستین صورتی از زیر نیمکت رفت توی کیف و لقمه رو برداشت...

 

 

نویسنده: مهدی میرعظیمی

با صدای: منوچهر والی‌زاده و زهره اسعدسامانی

نظراتـــــــــ

تخم مرغ جنگی
#0020

تخم مرغ جنگی

درخت شصت متری
#0021

درخت شصت متری

گیوه های پدربزرگ
#022

گیوه های پدربزرگ

مارهای ضحاک
#0023

مارهای ضحاک

شوداری
#0024

شوداری

پندکبریتی2
#0025

پندکبریتی2

پندکبریتی1
#0026

پندکبریتی1

لقمه مهسا
#0027

لقمه مهسا

ماه عسل
#0028

ماه عسل

سرهنگ
#0029

سرهنگ

ادای آقای معلم
#0030

ادای آقای معلم

خلبان جوان
#0031

خلبان جوان

بلیزر
#0032

بلیزر

خُلُکِ شهری
#0033

خُلُکِ شهری

ماجرای خر
#0034

ماجرای خر

majaraye khar

خاطرات سونا
#0035

خاطرات سونا

آچمز
#0036

آچمز

مش مراد
#0037

مش مراد