دنیای کوچک

دنیای کوچک

صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی. قطار راه افتاد. همان اول صبح اوقاتم تلخ شد؛ چون متوجه شدم پولی را که برای مأموریت در اختیارم بود، گم کردم. درحال مأموریت برای سوارشدن به قطار نیاز به بلیت نبود؛ اما باید خوراک این چهل‌وچند نفر را می­خریدم. آخرای خدمتم بود و هنوز بیست سال نداشتم. یک جوان نوزده ساله مانده بود و چهل تا آدم گرسنه که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودند. حدود ظهر طاقت سربازها تموم شد و یکیشان آمد و با لهجه­ای که درست متوجه نمی‌شدم به من حالی کرد که خیلی گرسنه است. با اخم به او گفتم که ساکت باشد. رفتم سراغ مسئول رستوران قطار و داستان را برایش تعریف کردم. گفت که می­تواند برای سه­چهار نفر خوراک جور کند؛

نظراتـــــــــ

رادیو یک صفحه ای زهرا داداشی پور 6/9/1400
فکر کنید داستانی که با شعری زیبا آغاز بشه و استاد بزرگ؛ منوچهر والی زاده معرفیش کنن و امیر حسین شهپروصال خوانش کنه، چه خواهد شد🤩🤩🤩
تخم مرغ جنگی
#

تخم مرغ جنگی

درخت شصت متری
#

درخت شصت متری

گیوه های پدربزرگ
#

گیوه های پدربزرگ

مارهای ضحاک
#

مارهای ضحاک

شوداری
#

شوداری

پندکبریتی2
#

پندکبریتی2

پندکبریتی1
#

پندکبریتی1

لقمه مهسا
#

لقمه مهسا

ماه عسل
#

ماه عسل

سرهنگ
#

سرهنگ

ادای آقای معلم
#

ادای آقای معلم

خلبان جوان
#

خلبان جوان

بلیزر
#

بلیزر

خُلُکِ شهری
#

خُلُکِ شهری

ماجرای خر
#

ماجرای خر

خاطرات سونا
#

خاطرات سونا

آچمز
#

آچمز

مش مراد
#

مش مراد