(روایتی از مثنوی معنوی)
روزی از روزها شیر، سلطان جنگل، بههمراه روباه و گرگ به شکار رفتند. همه خوب می دانستند که شیر برای شکار به یاور و یار نیاز ندارد، آن هم یاوری مثل گرگ و روباه، زیرا شیر در میان حیوانات مثل ماه شب چهارده است که در آسمان، بیمدد نور ستارگان میدرخشد. حدود ظهر بود که حاصل شکارشان یک گاو و یک گوسفند و یک خرگوش شده بود.
در راه بازگشت، گرگ رو به روباه کرد و با صدای آرام گفت: «بهنظرت شیر چهطور شکارها را تقسیم خواهد کرد؟» روباه نگاهی به شکارها انداخت و درحالیکه نمیتوانست جلوی طمعش را بگیرد
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8