بگذار ببینم میتوانم از تلخیها شیرین بنویسم؛ اصلاً میتوان در تلخی شیرینی یافت یا حداقل دومزه یا میخوش یا حتی گس. میدانی؛ تلخ خیلی تلخ است اما باز هزار بار بهقربان گس!
خیلی مهم نیست. ولش کن و بیا تا از داستانی بگویم که قرار است بشنوی؛ داستان زادروز افشین، داستان دستِ هفتم، داستان دراک!
افشین کیست؟
افشین غریبه نیست. افشین شخصیتی واقعی است که همینروزها توی همین جامعۀ ما راه میرود، نفس میکشد و حرص میخورد. میخندد، جوک میگوید، اخم میکند، توی فکر میرود، گاهی درست پایین میآید و میبَرَد و گاه اشتباه لازم میکند و میبازد. میدود، مینشیند، میخوابد، اجاره میپردازد، قسط میدهد، ماست میخرد، دوغ میخورد. همۀ کارهایش مثل مثل خودمان است غیر از یکی و آن اینکه نمیبُرَد، همین!
افشین که به این دنیا پا گذاشت همان دست اول کوت شد. دوباره که پیسیدند مُشتی دولّو و سهلّو توی دستش آمد و چشم که باز کرد ششهیچ عقب بود.
داستان من داستان دست هفتم اوست.
دست هفتم که شروع شد افشین هنوز ده سال نداشت و نه فرصت وداع آخر را با مادر یافته بود و نه از پدر سفر کرده یادی در خاطر داشت؛ حُکم قرمز بود و دست یکدست سیاه!
مادرش منیژه نام داشت و پدر محمد که من در این داستان از همان اسمهای واقعی استفاده کردهام.
افشین کیست؟
افشین غریبه نیست. افشین منم، تویی، اوست!
داستان را با جان بشنو، بنیوش، سر بکش.
دیشب در محفلی با افشین بودم. یادی کرد از برادرم ابوذر و از پدرم و مادرم و خواهرم. ساعت چیزی از نیمه شب گذشته بود، نیمه شب بیست و ششم شهریور، درست هجده سال پس از پرواز ابدی آن چهار نفر، دقیق در همان ساعت و همان تاریخ!
لبخند زدیم؛ انگار آنها هم در آن محفل بودند، حضور داشتند. خانوادۀ من و محمد و منیژه و احتمالاً بسیاری دیگر که پشت دست شریک افشین در دست هفتم نشسته بودند، پشت دست شریک من، شریک تو!
شش دست با نگاه به دست خودمان باخته بودیم و حالا ما مانده بودیم و دست ناپیدای شریکِ پوکرفیسِ بوشهریبازیکنِ ساکت و آرام.
داستان را گوش کن تا حالت خوب شود تا تلخیها را شیرین بشنوی. بشنو تا از افشین هم افشینتر شوی، شیرینتر، شادتر.
مهدی میرعظیمی
شیراز
26 شهریور 1402
پینوشت:
افشین امروز از کارآفرینان خوب کشور است و دهه پنجم زندگی را به نیمه رسانده است.
این متن را در سال ۱۴۰۱ برای زادروزش نوشتم.
نویسنده : مدیر سایت
یکشنبه 26 شهریور 1402
بازدید: 1225
زبان : فارسی