حسینکُشی
پانزدهشانزده ساله بودم که همراه پدرم به ادارهای مراجعه کردیم و کارمان افتاد به کارمندی که به هیچ صراطی مستقیم نبود. در کار مراجعان سنگ میانداخت و به ماده و تبصرۀ قانونی استناد میکرد. پدر از در نصیحت وارد شد و به او گفت: «البته که باید به قانون پایبند باشیم و حتماً آن را رعایت کنیم؛ اما به یاد داشته باش که قانون کور است و چشم بینای آن تویی»؛ پس سعی کن وقتی
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8