خانم دستش را از روي بوق برنميداشت. همه کلافه شده بودند. شاگرد میوهفروش شیلنگ را کشیده بود کف مغازه و داشت با فشار آب میوههای پلاسیده و برگ و آشغالها را به سمت جوی خیابان میبرد. مردی انارها را يکيیکي فشار ميداد و دوباره توي سبد ميگذاشت. ميوهفروش گفت: «برادرِ من، همة انارها رو آبلمبو کردي، به فکر مشتري بعدي هم باش.» مرد اخمي کرد و
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8