من و پدربزرگ خندیدیم و مادربزرگ هم همانطور لنگانلنگان رفت که شیلنگ را از آنطرف حیاط بیاورد. با اشارة پدربزرگ دویدم و شیلنگ را از دست بیبی گرفتم و کشیدم و آوردم پای شیر آب. مادربزرگ گفت: «مادرجان، شب مهمون داریم، میخوام حیاط رو تمیز کنم.» مثل یک نوۀ حرف گوشکن گفتم: «بیبی، شما نمیخواد کاری انجام بدید، خودم حیاط رو میشورم.» و فوری شیلنگ را سر شیر آب زدم و آب را تا آخر باز کردم.
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8