پيرمرد که معلوم بود چند ساعت رانندگي حسابي خستهاش کرده گفت: «کاش اينجا بايستم و چندتا مِسکافه بخرم! آبِ جوش هم توي فلاسک هست. فکر کنم الآن يه ليوان مسکافۀ داغ بهمون بچسبه؟!» مسکافۀ داغ را سؤالي گفت و نيازمندانه که آقاي موسوي قبول کند.از صبح با آقاي موسوي بيرون بوديم. اول از کارخانهاش بازديد کرديم و بعد هم يکيدو جاي ديگر در منطقهی ویژۀ اقتصادی. اولينبار بود که ميديدمش. معلوم بود توي کار با کسي شوخي ندارد.
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8