مجتمع ما فقط سه واحد داشت. ما بالاترین طبقه بودیم. سوپرمارکتی طبقه همکف بود و همسایهای هم در طبقه پایین داشتیم که هیچوقت نمیدیدیمش؛ اما از کارهایش حدس میزدم که همسایۀ ننری است. از پنجره میدیدم که گاهی ماشینش را کنار خیابان میشست و گاهی هم برگ و زبالههای پیادهرو را. هر شب بعد از نیمهشب صدایی عجیبغریب از واحدشان بلند میشد. انگار داشتند با دریل کف آپارتمان ما را سوراخ میکردند؛ البته از خوششانسی درِ واحد ما از توی کوچه باز میشد و درِ سوپر مارکت و واحد آن همسایۀ ننر از توی خیابان پشتی که...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
با صدای: منوچهر والیزاده و زهره اسعدسامانی
کانادادرای | یک ثانیه
1403/11/21
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9