خورشيد وسط آسمان بود و مستقيم میتابيد روی سرم. کف پاهايم از حرارت زمين میسوخت و مغزم داشت جوش میآمد. پدربزرگ به روبهرو اشاره کرد و گفت: «اونجا آسياب مخزنه.» مسيری که پدربزرگ اشاره کرد، پر از کهورک بود که صدای جغجغههايشان با باد درآمده بود. آخر مسير هم میرسيد به خرابهای که دورش از اين فاصله سراب بود. خرابه مثل يک قايق وسط درياچه به نظر میرسيد. اطرافمان تا چشم کار میکرد، صحرای خشک بود. بچه که بودم با ديدن سراب کيف میکردم...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
با صدای: منوچهر والیزاده و زهره اسعدسامانی
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8