صبح جمعه با صدای نمازخواندن پدربزرگ، من و پسر عموه او پسر عمهها که دیشب را در خانۀ پدربزرگ مانده بودیم و برای بازی سر از پا نمیشناختیم، بیدار شدیم. مادربزرگ هم مثل هر روز صبح توی حیاط درحال انجام کاری بود. آخر هم نفهمیدم که بیبی آن موقع صبح توی حیاط چه میکند! فقط سروصدا و خشخش و تقوتوقش هنوز توی گوشم زنگ میزند. کورمالکورمال آمدم توی حیاط و آبی به سر و صورتم زدم. بچهها هم یکییکی آمدند. پدر که توی دالان ایستاده بود، گفت: «برید سوار ماشین بشید تا من و پدربزرگ بیاییم.» کفشهایمان را پوشیدیم و
دستِ هفتم
1402/6/26
داستان صوتی تجربۀ پیرمرد
1402/4/3
درخت شصت متری
1401/1/16
هاج و واج
1400/10/20
اسکندر
1400/10/15
توتِ لبِ آب
1400/10/12
مارهای ضحاک
1400/10/11
پند کبریتی 1
1400/10/2
زن
1400/9/4
کوتاه ترین داستان بلند
1400/8/15
کل ابرام
1400/8/5
لکنت کاووس
1400/7/28
شبی که ترسیدم
در خدمت شیر
1400/7/26
چای دل چسب
1400/7/18
شهرآورد
1400/7/12
جوانی در پیاده رو
آدم چهار متری
1400/7/4