معمولاً تابستان هر سال به شیراز میآمدند. اسماعیل همسن و همبازی ما بود و همهی بچههای فامیل شوق آمدنش را داشتند. شوق سوغاتیهایی که آنها میآوردند. لباسهای شیک و قشنگ و شکلاتهایی که نمونهاش را توی هیچ مغازهای ندیده بودند. ذوق سوار شدن به بلیزر آلبالویی با لاستیکهای پهن و بزرگ و کولری که تابستان برایش معنا نداشت. غروب یکی از روزهای آخر تابستان بود که اسماعیل دوید توی خانه. مادرش را صدا زد و گفت: «آقام بنزین زده و...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
با صدای: امیر سیاهی و زهره اسعدسامانی
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8