روی میز کارش یه جعبه بود و توی جعبه چندتا قوطی کبریت. معلوم بود که از کبریت ها استفاده نمی کنه. پرسیدم این قوطی کبریتا چیه که روی میزت نگه داشتی؟ خندید و گفت: اینا استادای من هستند. به چهره ی متعجب من نگاه نکرد و..
دستِ هفتم
1402/6/26
داستان صوتی تجربۀ پیرمرد
1402/4/3
درخت شصت متری
1401/1/16
هاج و واج
1400/10/20
اسکندر
1400/10/15
توتِ لبِ آب
1400/10/12
مارهای ضحاک
1400/10/11
پند کبریتی 1
1400/10/2
زن
1400/9/4
کوتاه ترین داستان بلند
1400/8/15
کل ابرام
1400/8/5
لکنت کاووس
1400/7/28
شبی که ترسیدم
در خدمت شیر
1400/7/26
چای دل چسب
1400/7/18
شهرآورد
1400/7/12
جوانی در پیاده رو
آدم چهار متری
1400/7/4