از پله های مدرسه مه بالا میرفتم پسر بچه ای را دیدم که مثل جوجه می لرزید و به کیف مادرش آویزان شده بود بند کفشش باز شده بود و زیر پایش گیرمی کرد کل صورتش زیر ماسک گمشده بود و انگار سعی داشت چشم های نگرانش راهم پشت شیشه های بخار گرفته ی عینک مخفی کند، در سالن را باز کردم و با اشاره از آنها خواستم
دستِ هفتم
1402/6/26
داستان صوتی تجربۀ پیرمرد
1402/4/3
درخت شصت متری
1401/1/16
هاج و واج
1400/10/20
اسکندر
1400/10/15
توتِ لبِ آب
1400/10/12
مارهای ضحاک
1400/10/11
پند کبریتی 1
1400/10/2
زن
1400/9/4
کوتاه ترین داستان بلند
1400/8/15
کل ابرام
1400/8/5
لکنت کاووس
1400/7/28
شبی که ترسیدم
در خدمت شیر
1400/7/26
چای دل چسب
1400/7/18
شهرآورد
1400/7/12
جوانی در پیاده رو
آدم چهار متری
1400/7/4