راننده تاکسی شیلنگ را به زور پای ماشینش کشیده بود و با فشار آن را میشست. یک دستش به گوشی تلفن همراهش بود و دست دیگرش به شیلنگ. از پیادهرو و خیابان خیس میشد فهمید که دلش برای آب نسوخته. مردی کنارم ایستاده بود و او را نگاه میکرد. او هم مثل من منتظر تاکسی بود؛ اما در این خیابان خلوت کسی ما را سوار نمیکرد. کار شستن که تمام شد، سوار ماشین شد و برایمان بوق زد...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
با صدای: منوچهر والیزاده و زهره اسعدسامانی
تخم مرغ جنگی
1402/12/28
درخت شصت متری
1402/12/26
گیوه های پدربزرگ
1402/12/23
مارهای ضحاک
1402/12/21
شوداری
1402/12/19
پندکبریتی2
1402/11/30
پندکبریتی1
1402/11/28
لقمه مهسا
1402/11/23
ماه عسل
1402/11/22
سرهنگ
1402/11/21
ادای آقای معلم
1402/11/17
خلبان جوان
1402/11/16
بلیزر
1402/11/15
خُلُکِ شهری
1402/11/14
ماجرای خر
1402/11/11
خاطرات سونا
1402/11/10
آچمز
1402/11/9
مش مراد
1402/11/8