صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی. قطار راه افتاد. همان اول صبح اوقاتم تلخ شد؛ چون متوجه شدم پولی را که برای مأموریت در اختیارم بود، گم کردم. درحال مأموریت برای سوارشدن به قطار نیاز به بلیت نبود؛ اما باید خوراک این چهلوچند نفر را میخریدم. آخرای خدمتم بود و هنوز بیست سال نداشتم. یک جوان نوزده ساله مانده بود و چهل تا آدم گرسنه که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودند. حدود ظهر طاقت سربازها تموم شد و یکیشان آمد و با لهجهای که درست متوجه نمیشدم به من حالی کرد که خیلی گرسنه است. با اخم به او گفتم که ساکت باشد...
نویسنده و گوینده: مهدی میرعظیمی
گفتوگوی مهدی میرعظیمی با پادشکست
1404/4/28
مرحله بعدی از مهارتهای زندگی
1404/4/4
بشارت باد بر تو ماندگاری!
حفظ آرامش نوجوانان
1404/4/3
راز شادی از زبان آقاغلام
خوراک سوخته و بلیزر آلبالویی!
مهاجرتِ پله و دکتر سوکراتس از آبادان!
خاطره یک خلبان از جنگ
پندهای بیبیجان در زمان جنگ
فانتزیهای جنگ
روایتهایی ساده برای روزهای دشوار
روز معلم
1404/2/3
نامه صبا به سعدی
1404/1/31
دنیای کوچک
1404/1/19
دو پنجره
1404/1/17
راهبرد سوسکها
روز جهانی قول دادن
1403/11/22
پادکست تیر آرش بخش چهارم
1403/10/23