دنیای کوچک

پادکست دنیای کوچک با صدای مهدی میرعظیمی

صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی. قطار راه افتاد. همان اول صبح اوقاتم تلخ شد؛ چون متوجه شدم پولی را که برای مأموریت در اختیارم بود، گم کردم. درحال مأموریت برای سوارشدن به قطار نیاز به بلیت نبود؛ اما باید خوراک این چهل‌وچند نفر را می­‌خریدم. آخرای خدمتم بود و هنوز بیست سال نداشتم. یک جوان نوزده ساله مانده بود و چهل تا آدم گرسنه که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودند. حدود ظهر طاقت سربازها تموم شد و یکی‌شان آمد و با لهجه‌­ای که درست متوجه نمی‌شدم به من حالی کرد که خیلی گرسنه است. با اخم به او گفتم که ساکت باشد...

نویسنده و گوینده: مهدی میرعظیمی

نظراتـــــــــ

رادیو یک صفحه ای مهدی 19/1/1404
خیلی عالی
 Manager        20/1/1404
سپاس از شما
روز معلم
#

روز معلم

نامه صبا به سعدی
#

نامه صبا به سعدی

دنیای کوچک
#

دنیای کوچک

دو پنجره
#

دو پنجره

راهبرد سوسک‌ها
#

راهبرد سوسک‌ها

روز جهانی قول دادن
#

روز جهانی قول دادن

پادکست تیر آرش بخش چهارم
#

پادکست تیر آرش بخش چهارم

پادکست تیر آرش بخش سوم
#

پادکست تیر آرش بخش سوم

پادکست تیر آرش بخش دوم
#

پادکست تیر آرش بخش دوم

پادکست تیر آرش بخش اول
#

پادکست تیر آرش بخش اول

تغییر بده
#

تغییر بده

برکت یا ثروت
#

برکت یا ثروت

بیدار شو، پارو بزن
#

بیدار شو، پارو بزن

بخشنده باش
#

بخشنده باش

مار یا پله؟!
#

مار یا پله؟!

رهایی از خودبینی
#

رهایی از خودبینی

پرواز را بیاموز
#

پرواز را بیاموز

درنگ اجباری
#

درنگ اجباری